۵ فوریه در روز سه شنبه سال جدید قمری بود. مدارس عمومی شهر نیویورک به بچهها اجازه دادند تا یک روز تعطیل باشند و آن را جشن بگیرند. در همین زمان، مادر طبیعت تصمیم گرفت که با دمایی ۷۰ درجهای و آفتابی جشن خود را بگیرد.
در این هوا میشود چه کار کرد؟ من تصمیم گرفتم که دخترم را به اسکیت روی یخ ببرم. من با اسکیت کردن بزرگ شدم و مهارتی بود که برایم مانند راندن دوچرخه بود. دختر ۶ سالهام هم شدیدا علاقه به یادگیری آن داشت. روز بهتری هم از آن روز نبود که او را به اولین اسکیت در اطراف دریاچه ببرم.
ما به ولفمن رینک در جنوب سنترال پارک رسیدیم و برای هر دوی خودمان کفش اسکیت گرفتم. در وضعیت نامناسبی راهمان به سمت ورودی را پیدا کرده و وارد یخ شدیم. باید بگویم از آن چیزی که فکر میکردم لیزتر بود.
در لحظهای که تیغههای کفشمان به زمین یخی برخورد کرد، هم من و هم دخترم تعادل خود را از دست دادیم. من توانستم با چسبیدن به دیوار تعادل خودم را برگردانم و دخترم هم به من چسبید تا خودش را صاف کند. کمی نفس کشیدم و نقشهای چیدم: نباید زمین بخورم.
افتادن دردناک است، بلند شدن هم سخت است و زمین یخی سرد است. من تصمیم گرفتم که اگر فقط صاف بمانیم، یک موفقیت کسب کردهایم. بنابراین سفت دستان دخترم را گرفتم و اطراف میدان یخی رفتیم. هر زمان که تعادلمان به هم میخورد، دستانمان را به سمت بالا میبردم تا او بالای یخ مانند ماهی که به قلاب است، آویزان باقی بماند. ما دو دور با همین کار در میدان یخی چرخیدیم و سپس خارج شدیم. استرس این که هر دو خود را صاف نگه دارم بسیار بالا بود. من به دخترم قول یک غذای خوب دادم تا بتوانم او را راضی به خارج شدن از میدان یخی کنم.
به او گفتم: «شاید یک زمان دیگر برگردیم». در همین زمان یکی از دوستان او در مدرسه به صورت چرخان به سمت ما آمد. دخترم با چشمانی پر ذوق به من نگاه کرد و گفت: «من به او اسکیت کردن را یاد میدهم!». من که فقط میخواستم کفشهای اسکیت خود را دربیاورم و خارج شوم با خواسته او موافقت کردم. دوست او دستش را گرفت و من به سمت نیمکتها برگشتم.
چند ثانیه بعد، اتفاقی شگفتانگیز افتاد. دخترم به زمین افتاد. زمانی که او برای بلند شدن تقلا میکرد، نفسم حبس شده بود. درست در زمانی که میخواستم به دیوار بپرم تا او را بگیرم، متوجه شدم که دخترم تنها به خاطر این که به شدت در حال خندیدن بود، تقلای زیادی میکرد. به او نگاه کردم که دستش را دراز کرد تا دست دوستش را بگیرد، به روی پاهایش برگشت و سه قدم اسکیت کرد و دوباره زمین افتاد.
چرخهی افتادن، خندیدن و بلند شدن چندین بار اتفاق افتاد. با گذشت زمان، افتادنهای کمتری رخ داد. زمانی که آنها بالاخره به سمت نیمکتها آمدند، دخترم با شادی فریاد زد: «مامان! من ۲۲ بار به زمین افتادم!». او و دوستش دوباره شروع به خندیدن کردند و سپس دوستش به سمت خانه رفت.
شاید این مطالب را دوست داشته باشید
۷ روش برای آرام بودن در شرایط غیر منتظره
آذر ۱۳, ۱۳۹۸
تاثیر منفی خشم و عصبانیت در زندگی چیست؟
آذر ۱۳, ۱۳۹۸
تاثیر قانون خلاء در جذب آرزوهای دست نیافتنی
آذر ۱۲, ۱۳۹۸
تاثیر مثبت اندیشی در حذف منفی گرایی در زندگی چیست؟
آذر ۱۲, ۱۳۹۸
” آشفتگی؛ اغلب در آستانه ی پیروزی حادث می شود”…
آذر ۱۰, ۱۳۹۸
برای پیشگیری از آایمر چه روش هایی وجود دارد ؟
آذر ۹, ۱۳۹۸
دخترم دوست داشت که بیشتر اسکیتبازی کند اما به او توضیح دادم که من کفشهای اسکیت را درآوردهام و دیگر روی یخ نمیروم. او پافشاری کرد که: «من میتوانم خودم به تنهایی اسکیت کنم!». من هم به او اجازه دادم دوباره به پیست اسکیت برگردد.
یک ساعت بعدی را مشغول تماشای دخترم بودم که دور پیست میچرخید. ابتدا یک قدم گذاشت، افتاد، خودش را به دیوار چسباند، دوباره قدم گذاشت، افتاد، سپس سر خورد و افتاد، دوباره قدم گذاشت و سر خورد و سر خورد و سر خورد تا زمانی که توانست بدون حتی یک بار افتادن دور پیست اسکی کند.
از آن زمان تا به حال بسیار درباره این موضوع فکر کردهام. البته نه درباره خواستهام برای محافظت از او، بلکه بیشتر درباره چیزی که یاد گرفتهام یعنی پرهیز شدید از شکست.
در ذهن خودم به عنوان زنی که در اواسط سی سالگی است، از افتادن باید به هر قیمتی پرهیز شود. اما زمانی که من شدیدا تمرکز داشتم تا نیفتم، دخترم تمرکزش را روی یادگیری اسکیت سواری گذاشته بود. افتادن بخشی از پروسه است. حتی اگر به آن بیشتر فکر کنید، بخشی از هر تلاش جدید است.
زمانی که به دخترم نگاه میکردم که چطور دور آن پیست میچرخید، به این فکر کردم که چقدر چیزهای زیادی را در زندگیام از دست دادهام، فقط به خاطر این که از افتادن میترسیدم. خطرها و ریسکهایی که هیچوقت نپذیرفتم، موقعیتهایی که از کنارم رد شدند و ارتباطات کاری که برقرار نکردم آن هم چرا که بسیار میترسیدم مورد قبول واقع نشوند. از چه زمانی تلاش برای نیفتادن تبدیل به خط فکر اصلی من شد؟ تغییر آن چه قدر میتواند سخت باشد؟
دخترم بالاخره از پیست خارج شد در حالی که گونههایش از سرما سرخ شده بود، موهایش از عرقی که ریخته بود به هم ریخته شده بود اما لبخند بزرگی روی صورتش بود: «مامان! من موفق شدم! من توانستم روی یخ اسکیت کنم!». در حالی که با شادمانی از قابلیت اسکیتسواری خود گفت،بندهای کفش اسکیت او را باز کردم.
در نهایت با خنده گفت: «فکر کنم آن قدر افتادم که زیرم کبود شده! اما بالاخره یاد گرفتم که اسکیتسواری کنم».
در واقع ترس از شکست به هدف تبدیل شد. افتادن بهمعنای موفقیت بود! ما زمین خوردیم تا بتوانیم پیشرفت کنیم، تا بتوانیم مرزهای دایرهی امنمان را ایجاد کنیم.
درباره این سایت